قلم
قلم در دستانم نمی سُرد، چند بار توبه کنم و بشکنم، گاه از بی وفایی های خود در شکوه می شوم. نمی دانم خیال است یا سراب یک پرواز
کجا روم، چه کنم، هوای دیداری نیست. آه! هیچ واژه و هیچ خطی دریچه دلم را نمی شکفد و چشمانم به دریچه های زندگی بسته
نمی دانم غمگین ترین غروب های عاشقی
چه زمان بر روزگارمن طلوع کردند
نمی دانم پراکندگی ذهن کدام خیال آشفته بود
که مرا در خود فرو خورد
حسرت دیدارهایی که ندیدم مرا با خود می برد
به صحراهای هوس
به دشت های استغنا
گاه هم آغوش شعرم
و گاه همخوابة تردید
گریزان ترین لحظه های عمرم را می بینم
که چگونه به تماشا نشسته اند
چه نشسته ای ای آشفته تر از صحرا
بگشای پای خود از بند مغیلان روزگار
کنون که هستی یک واژه به سر انگشت تو وابسته است
آه
آرزوهای کدام خسته را هدف گرفته ای ای صیاد
سه شنبه 11 مرداد 1390 - 12:16:52 AM